در خانهی محلهی سنگ سیاه شیراز (۱۳۱۳)
( سیروس پرهام)
گفتنی است که آن چه مادرم دربارة خطرات مار و عقرب میگفت ابداً برای ترساندن من پنج ـ شش ساله نبود بلکه بازنمایی واقعیت محض بود. فراوانی مار و عقرب در خانههای قدیمی شیراز حکایتی است مثالزدنی. عقرب، خصوصاً در خانهی ما، بهاندازهای فراوان بود که «عقرب کُشی» یکی از سرگرمیهای ما بچهها بود! «روش کار» عقرب کُشی این بود که پس از پیدا کردن لانهی عقرب (بهواقع سوراخهایی که احتمال داشت لانهی عقرب باشد، سنگ به دست چوب باریکی در سوراخ لانه فرو میکردیم و بهمحض بیرون جَستن عقرب، آن را زیر سنگ لِه میکردیم! بیشتر عقربها سیاهرنگ بودند و نمیتوانستند بهسرعت بدوند.
اما کژدمهای زردرنگ که زهر و سرعت دویدن آنها دو چندان بود و به آنها «عقربِ جَرّار» میگفتند. گاهی اسباب دردسر میشدند. این دردسرها اقسام گوناگون داشت که برخی دربردارندهی خطرات جانی بود. از این جمله است واقعهای که من مسبب آن بودم و بعد از این همه سال نهتنها از یاد نرفته بلکه بعضی شبها خواب را بر من حرام کرده است.
بدین شرح: عقرب بسیار درشت جَرّاری که بهسرعت تمام میدوید و بهواقع جستوخیز میکرد، خود را «پرتاب» کرد روی سینی گرد بزرگی که مستخدمهی جوانی در آن عدس پاک میکرد! دختر جیغی کشید و غش کرد و هرچه آب سرد به سر و صورتش پاشیدند به هوش نیامد. من که فکر میکردم دختر مرده است و مرا به جرم قتل زندانی خواهند کرد، رفتم بالای بلندترین درخت خانه و تا دختر به هوش نیامد پایین نیامدم!
ماجرای عقربها پایانی دارد «محیرالعقول» که البته در عصر ما باورکردنی نیست. ماجرا که باور داشتن آن برای من سخت و دشوار بود و تا به چشم خود ندیدم باور نکردم. بدین قرار بود که آشپز ما «اوشومم دوسِین» (استاد محمدحسین)، که تا پایان عمر در آشپزخانههای مختلف ما (از محلهی سنگ سیاه تا خیابان وصال) پختوپز میکرد. همان روزی که دختر بیگناه تا حد مرگ زَهره تَرَک شد. گفت: «من یه کسیره میشناسم که می تونه همهی عقرباره دُرُسه بخوره!» میرزامهدیخان و بهتبع ایشان خود من و عیسی ـ که للهی من بود ـ و دو نفر از دایههای چندگانه نهتنها باور نکردیم (چه پنهان، من خیلی دلم میخواست حرفهای او درست باشد!) و اوشا را به چاخان بازی و خر فرض کردن ما متهم کردیم بلکه یکی از دایهها حاضر شد مواجب یک ماه خود را بدهد «به شرطی که اقوی عقرب خورت جلو چیشای همهی اَلِ ای خونه به عقرب زنده تو مُشتِش بیگیره.
حالو می خواد عربُورِه کوفت کُنه، می خواد بِیزاره تو جیبش!» اُوسامَم دوسِین پس از این شرطبندی هیجانانگیز بیتاب کننده (خود من که آن شب خوابم نبرد وقتی هم برد همهاش خواب عقرب میدیدم!) اعلام کرد «قبوله، ایشالو فردو صُب اقومی یاد و هَمَنون می بینین و شاخ در می آرین.»
در این فاصله همسایهها با خبر شدند و تا میتوانستند دوستان و همسایگان و قوم و خویشهای دور و نزدیک خود را نیز دعوت کردند! از صبح زود جمعیت کثیری روی هر دو پشت بام اندرونی جمع شدند به حدّی فشرده و «تنگ هم» که هم خطر از پشتبام افتادن داشت و هم خطر «تُمبیدَن» سقف اتاقها وقت «نمایش» (۹ صبح) که نزدیک شد تماشاچیها زیادتر شدند. تا بدان جا که حدود ۹۵ درصد ساکنان اندرونی و خانوادهی چهار نفرهی حاج مم دوسِین، پیشکار با هیبت و جَذَبۀ پدرم ـ که خانهی آنها دویست سیصد متر دورتر از ما بود و مادر هم بچه به بغل ـ بیتاب و بیقرار دقیقهشماری میکردند.
هیجانزدگی و بیتابی این جماعت به جایی رسید که اگر «فیلم» عقرب خواری دقیقهای دیرتر شروع میشد نهفقط اوشامم دوسِین را به باد کتک میگرفتند. بلکه خطر دو دسته شدن «تماشاچیان» و به جان یکدیگر افتادن و سقوط از پشتبام نیز بود! (حقیقت اینکه بیچاره اوشامم دوسِینِ «کارگردان» خود را به کل باخته و صورتش مثل گچ سفید شده بود.)
خوشبختانه یکی دو دقیقه مانده به ساعت ۹ سر و کلهی «هنرپیشه» و به قولی «آرتیسته” ی عقربخوار پیدا شد. «کارگردان» و تولیدکننده» نفسی بهراحتی کشید و خندان به استقبال مرد سیوچند سالهی سیه چردهای رفت که به آرامی از پلهها پایین آمد و دستبهسینه سلام بلند بالایی کرد و چند بار سر تکان داد. دایهای که شرطبندی کرده و مواجب خود را به خطر انداخته بود. در حال و هوای نامشخصی بود. گو اینکه میشد فهمید که مضطرب است! از جانب دیگر «کارگردان» خندان چنان مشعوف و شنگول بود که چیزی نمانده بود بشکن بزند (یکی از کسانی که کنار او ایستاده بود بعدها به میرزا مهدیخان گفته بود که اوشامم دوسِین زیر لب گفته بود: «خریت کردم که بلیت نفروختم)».
عقربخوار قهّار
باری، مردی که قرار بود عقربها را بخورد و همچنان زنده بماند و انعام یا انعامات خود را بگیرد نفهمیدیم با چه ترفندی عقربهای زرد و سیاه را از لانه بیرون کشید. چندتایی را خورد و مابقی را در جیبهای کتش که هر کدام تعداد زیادی دکمه داشت. ریخت و پس از بستن دکمهها با دقت و حوصله تمام، رفت روی تخت چوبی بزرگی که روی حوض نصب بود. و به همان رسم و رسوم هنرپیشگان فرنگی تعظیم غرایی کرد. اجازهی مرخصی گرفت و رفت!
پس از رفتن عقربخوار قهّار، اکثریت «تماشاچیان» معتقد بودند که «عقربخوار» نه عقربی گرفته و نه عقربی خورده و تمامی آنچه به چشم خود دیدهاند چشمبندی و شعبدهبازی بوده است! اما پس از آن اوشامم دوسِین اعتراف کرد که این مرد روزی دو سه مثقال تریاک ناب فسا «میل میکند» (بدین معنی که تریاک نمیکشد بلکه میخورد!) و در نتیجه مقدار سمّی که در بدن او هست چندین بار مهلکتر است از زهر کژدم چه زرد باشد چه سیاه، بدیهی است که این مقدار سمّ هر عقربی که او را بگزد درجا میکشد!

شما چه نظری دارید؟